قوانین به درد میخورند!
یک. روز یکشنبه در دورهی توانمندسازی و مهارتآموزی فضای مجازی درباره قوانین و مقررات فضای مجازی حرف میزدم. به وضوح شاهد بودم که دانشجویان موضوع را زائد میدانند و انتقاد میکنند که این حرفها به چه درد ما میخورد. با مثال شروع کردم و پرسیدم: آیا شما حسین درخشان را میشناسید؟ پاسخشان منفی بود. چیزی درباره پروندهی وبلاگنویسان شنیدهاید؟ باز هم جوابشان منفی بود. درباره فیلترینگ پرسیدم. بعضیشان چیزهایی میدانستند. باز هم جای شکرش باقی بود که با موضوع فیلترینگ خودسرانه و سلیقهای مواجه شده بودند و درباره وردپرس هم چیزهایی شنیده بودند. از فیلترینگ شروع کردم و حرفهایی زدم. بعد هم برای اینکه توجهشان را جلب کنم گفتم که شاید شما هم یک روز به فیلترینگ غیرمنطقی دچار شوید. شاید به دادگاه ناخواسته مبتلا شوید. اما کسی باور نمیکند…
دو. روز دوشنبه صبح موبایلم زنگ میخورد. مردی جاافتاده از آن سوی خط خود را منصوری معرفی میکند و درباره یک سایت سئوال میپرسد. خودم را مدیرسایت معرفی میکنم. از من آدرس میخواهد تا نامهای از شعبه نهم «دادسرای کارکنان دولت و رسانه» برایم ارسال کند. بدون آنکه خودم را ببازم به وی اطمینان میدهم که شخصاً در دادسرا حاضر میشوم. قرار را برای روز سهشنبه میگذارم. میپرسم اتهامم چیست؟ پاسخی نمیدهد و به حضور در دادسرا موکول میکند.
حالا که تلفن تمام شده است استرس سراغم میآید که یعنی چه شده است. مطالب اخیر سایت را از نظر میگذرانم. مطلب خاصی یادم نمیآید. شرم میکنم که به کسی از خانواده این موضوع را در میان بگذارم. پیش خودم میگویم اگر به پدرم بگوید حتماً میآید تهران؛ بالاخره اون بیش از من با دادگاه و دادسرا آشنایی دارد. من فقط تئوری خواندهام و پدرم بیش از من دادگاه دیده است و وکالت و نمایندگی حقوقی بر عهده داشته است. اما به هر حال پشیمان میشوم. همسرم را هم در جریان نمیگذارم به این امید که پایان خوشی داشته باشد…
سه. زنگ میزنم به هادی، از همکلاسیهایی که حالا دارد دوره کارآموزی وکالتش را میگذراند. پیشنهاد میکند که اگر احضاریه کتبی دادهاند در همان دعوت اول حاضر شو. خودم هم همین را میگویم. بعضیها هم با رفتن مخالفند. بعضیها هم میگویند تجربه نشان داده است که در همان جلسه اول یا قرار بازداشت صادر میکنند یا وثیقه. و من وثیقه ندارم…
چهار. صبح محمدصادق زنگ میزند که وثیقه را چه کردی و پاسخ سرد من را میشنود. با این امید که لااقل قرار کفالت صادر شود عازم دادگاه میشوم. خودم را ساعت ده به شعبه نه میرسانم. اما قاضی حاضر نیست. مسئول دفتر شعبه اتهام ثبت شده در کامپیوتر را نشر اکاذیب میخواند و البته تاکید میکند که این معلوم نیست درست باشد. صبر میکنم تا قاضی بیاید.
پشت در شعبه آقای نژادحسینیان را میبینم که نشسته است و خبرهای پرینتشدهای را از نظر میگذراند. اول مطمئن نبودم که خودش باشد. اما کمکم اطمینان پیدا میکنم که خودش است: بعداً حدس میزنم که اتهامش نشر اکاذیب باشد.
پنج. وارد اتاق آقای قاضی میشوم. روحانی جاافتادهای پشت میز نشسته است و دور و برش پر است از پروندهایی که احتمالاً هرکدام هم چندین نفر را درگیر خود کرده است. اتاق نورگیر خوبی ندارد. اما آقای قاضی آدم مؤدبی است. قبلاً زیاد بدی قضات را شنیده بودم. جواب سلامم را میدهد و اشاره میکند که مقابلش بنشینم. پرونده را باز میکند و احراز هویت میکند. صفحهاز یک وبلاگ را نشانم میدهد که شماره تلفن همراه نمایندگان مجلس موافق با طرح وقف دانشگاه آزاد روی آن مندرج است. مطمئن هستم که این محتوا را ما منتشر نکردهایم. البته قبل از انتشار دیده بودم که در یک گروپ منتشر شده بود. اما من منتشر نکردهام. تنها وجه اشتراک من با آن وبلاگ مشابهت در عنوان است. ربطی به ما ندارد که آن وبلاگ بینام و نشان پلاکفا مال من باشد.
برگ بازجویی و صورتمجلس را پرمیکنم. آقای قاضی سئوال مینویسد و جواب مکتوب من را دریافت میکند. آی این وبلاگ مال شماست؟ اگر این وبلاگ مال شما نیست، پس کدام وبلاگ مال شماست؟ آیا در ساماندهی ثبت شدهاید؟ اگر ثبت شده است، مدیرمسئول کیست؟ آیا مطمئن هستید که این وبلاگ مال شما نیست؟ اسم وبلاگ شما هیچوقت … نبوده؟
سئوال دوم را که میبینم به آقای قاضی یادآوری میکنم که من حقوق خواندهام و میدانم این سئوال ربطی به پرونده ندارد و الزامی به پاسخ به آن ندارم. اما برای اعتمادسازی پاسخ آن را هم میدهم.
شش. آقای قاضی از وابستگی سیاسی سایت سئوال میپرسد. هرچند میگویم مستقل هستیم اما باور نمیکند. اسم جنبش عدالتخواه دانشجویی و سابقه فعالیتم را که میگویم، تلفن را برمیدارد و به دفترش زنگ میزند: پرونده دانشجویان را بیاورید! به دلیل انتشار بیانیه مشترک دبیران تمام اتحادیههای دانشجویی متهم هستند که به مقام شامخ مجلس توهین کردهاند.
در موضعی نیستم که بتوانم تند حرف بزنم، اما اشاره میکنم که اصل هشتم قانون اساسی امر به معروف و نهی از منکر را وظیفه (و نه حق) همهی مردم میداند؛ اما متاسفانه قانونی که باید در این زمینه باشد وجود ندارد و ناصحان و آمران به معروف و ناقدان از هیچ حمایتی برخوردار نمیشوند. و باز میگویم که نباید این هزینهها به گونهای باشد که افراد را به انزوا بکشاند و از عدالتخواهی و مطالبه باز بدارد.
قاضی هم نرمتر شده است و میگوید که ما نمیتوانیم نسبت به تندرویها بیتوجه باشیم. و هرکس کار سیاسی میکند باید لوازم و مسئولیتهای حقوقی و اخلاقیش را بپذیرد. و اینکه دستگاه قضایی تکلیفی دارد و دیگران هم تکلیفی. درباره بازجویی متهمان بعد از انتخابات هم چیزهایی میگوید…
هفت. بیشتر نمیخواهم بحث کنم. قاضی میگوید که شانس آوردهای و از بغل گوشت رد شده است! دادستان به عنوان مدعیالعموم به اتهام انتشار اسرار و نقض حریم خصوصی شکایت کرده بود. خداحافظی میکنیم تا برویم. آقای قاضی از پشت میز برمیخیزد و بدرقهمان میکند و ابراز امیدواری میکند که باز هم برای گپ و گفت همدیگر را ببینیم.