قوانین به درد می‌خورند!

دوشنبه 12 جولای 2010

Cyber_laws

یک. روز یکشنبه در دوره‌ی توانمندسازی و مهارت‌آموزی فضای مجازی درباره قوانین و مقررات فضای مجازی حرف می‌زدم. به وضوح شاهد بودم که دانشجویان موضوع را زائد می‌دانند و انتقاد می‌کنند که این حرف‌ها به چه درد ما می‌خورد. با مثال شروع کردم و پرسیدم: آیا شما حسین درخشان را می‌شناسید؟ پاسخ‌شان منفی بود. چیزی درباره پرونده‌ی وبلاگ‌نویسان شنیده‌اید؟ باز هم جواب‌شان منفی بود. درباره فیلترینگ پرسیدم. بعضی‌شان چیزهایی می‌دانستند. باز هم جای شکرش باقی بود که با موضوع فیلترینگ خودسرانه و سلیقه‌ای مواجه شده بودند و درباره وردپرس هم چیزهایی شنیده بودند. از فیلترینگ شروع کردم و حرف‌هایی زدم. بعد هم برای اینکه توجه‌شان را جلب کنم گفتم که شاید شما هم یک روز به فیلترینگ غیرمنطقی دچار شوید. شاید به دادگاه ناخواسته مبتلا شوید. اما کسی باور نمی‌کند…

دو. روز دوشنبه صبح موبایل‌م زنگ می‌خورد. مردی جاافتاده از آن سوی خط خود را منصوری معرفی می‌کند و درباره یک سایت سئوال می‌پرسد. خودم را مدیرسایت معرفی می‌کنم. از من آدرس می‌خواهد تا نامه‌ای از شعبه نهم «دادسرای کارکنان دولت و رسانه» برای‌م ارسال کند. بدون آنکه خودم را ببازم به وی اطمینان می‌دهم که شخصاً در دادسرا حاضر می‌شوم. قرار را برای روز سه‌شنبه می‌گذارم. می‌پرسم اتهامم چیست؟ پاسخی نمی‌دهد و به حضور در دادسرا موکول می‌کند.
حالا که تلفن تمام شده است استرس سراغ‌م می‌آید که یعنی چه شده است. مطالب اخیر سایت را از نظر می‌گذرانم. مطلب خاصی یادم نمی‌آید. شرم می‌کنم که به کسی از خانواده این موضوع را در میان بگذارم. پیش خودم می‌گویم اگر به پدرم بگوید حتماً می‌آید تهران؛ بالاخره اون بیش از من با دادگاه و دادسرا آشنایی دارد. من فقط تئوری خوانده‌ام و پدرم بیش از من دادگاه دیده است و وکالت و نمایندگی حقوقی بر عهده داشته است. اما به هر حال پشیمان می‌شوم. همسرم را هم در جریان نمی‌گذارم به این امید که پایان خوشی داشته باشد…

سه. زنگ می‌زنم به هادی، از هم‌کلاسی‌هایی که حالا دارد دوره کارآموزی وکالت‌ش را می‌گذراند. پیشنهاد می‌کند که اگر احضاریه کتبی داده‌اند در همان دعوت اول حاضر شو. خودم هم همین را می‌گویم. بعضی‌ها هم با رفتن مخالف‌ند. بعضی‌ها هم می‌گویند تجربه نشان داده است که در همان جلسه اول یا قرار بازداشت صادر می‌کنند یا وثیقه. و من وثیقه ندارم…

چهار. صبح محمدصادق زنگ می‌زند که وثیقه را چه کردی و پاسخ سرد من را می‌شنود. با این امید که لااقل قرار کفالت صادر شود عازم دادگاه می‌شوم. خودم را ساعت ده به شعبه نه می‌رسانم. اما قاضی حاضر نیست. مسئول دفتر شعبه اتهام ثبت شده در کامپیوتر را نشر اکاذیب می‌خواند و البته تاکید می‌کند که این معلوم نیست درست باشد. صبر می‌کنم تا قاضی بیاید.
پشت در شعبه آقای نژادحسینیان را می‌بینم که نشسته است و خبرهای پرینت‌شده‌ای را از نظر می‌گذراند. اول مطمئن نبودم که خودش باشد. اما کم‌‌کم اطمینان پیدا می‌کنم که خودش است: بعداً حدس می‌زنم که اتهامش نشر اکاذیب باشد.

پنج. وارد اتاق آقای قاضی می‌شوم. روحانی جاافتاده‌ای پشت میز نشسته است و دور و برش پر است از پروندهایی که احتمالاً هرکدام هم چندین نفر را درگیر خود کرده است. اتاق نورگیر خوبی ندارد. اما آقای قاضی آدم مؤدبی است. قبلاً زیاد بدی قضات را شنیده بودم. جواب سلامم را می‌دهد و اشاره می‌کند که مقابل‌ش بنشینم. پرونده را باز می‌کند و احراز هویت می‌کند. صفحه‌از یک وبلاگ را نشان‌م می‌دهد که شماره تلفن همراه نمایندگان مجلس موافق با طرح وقف دانشگاه آزاد روی آن مندرج است. مطمئن هستم که این محتوا را ما منتشر نکرده‌ایم. البته قبل از انتشار دیده بودم که در یک گروپ منتشر شده بود. اما من منتشر نکرده‌ام. تنها وجه اشتراک من با آن وبلاگ مشابهت در عنوان است. ربطی به ما ندارد که آن وبلاگ بی‌نام و نشان پلاکفا مال من باشد.
برگ بازجویی و صورتمجلس را پرمی‌کنم. آقای قاضی سئوال می‌نویسد و جواب مکتوب من را دریافت می‌کند. آی این وبلاگ مال شماست؟ اگر این وبلاگ مال شما نیست، پس کدام وبلاگ مال شماست؟ آیا در ساماندهی ثبت شده‌اید؟ اگر ثبت شده است، مدیرمسئول کیست؟ آیا مطمئن هستید که این وبلاگ مال شما نیست؟ اسم وبلاگ شما هیچ‌وقت … نبوده؟
سئوال دوم را که می‌بینم به آقای قاضی یادآوری می‌کنم که من حقوق خوانده‌ام و می‌دانم این سئوال ربطی به پرونده ندارد و الزامی به پاسخ به آن ندارم. اما برای اعتمادسازی پاسخ آن را هم می‌دهم.

شش. آقای قاضی از وابستگی سیاسی سایت سئوال می‌پرسد. هرچند می‌گویم مستقل هستیم اما باور نمی‌کند. اسم جنبش عدالتخواه دانشجویی و سابقه فعالیت‌م را که می‌گویم، تلفن را برمی‌دارد و به دفترش زنگ می‌زند: پرونده دانشجویان را بیاورید! به دلیل انتشار بیانیه مشترک دبیران تمام اتحادیه‌های دانشجویی متهم هستند که به مقام شامخ مجلس توهین کرده‌اند.
در موضعی نیستم که بتوانم تند حرف بزنم، اما اشاره می‌کنم که اصل هشتم قانون اساسی امر به معروف و نهی از منکر را وظیفه (و نه حق) همه‌ی مردم می‌داند؛ اما متاسفانه قانونی که باید در این زمینه باشد وجود ندارد و ناصحان و آمران به معروف و ناقدان از هیچ حمایتی برخوردار نمی‌شوند. و باز می‌گویم که نباید این هزینه‌ها به گونه‌ای باشد که افراد را به انزوا بکشاند و از عدالتخواهی و مطالبه باز بدارد.
قاضی هم نرمتر شده است و می‌گوید که ما نمی‌توانیم نسبت به تندروی‌ها بی‌توجه باشیم. و هرکس کار سیاسی می‌کند باید لوازم و مسئولیت‌های حقوقی و اخلاقی‌ش را بپذیرد. و این‌که دستگاه قضایی تکلیفی دارد و دیگران هم تکلیفی. درباره بازجویی متهمان بعد از انتخابات هم چیزهایی می‌گوید…

هفت. بیشتر نمی‌خواهم بحث کنم. قاضی می‌گوید که شانس آورده‌ای و از بغل گوشت رد شده است! دادستان به عنوان مدعی‌العموم به اتهام انتشار اسرار و نقض حریم خصوصی شکایت کرده بود. خداحافظی می‌کنیم تا برویم. آقای قاضی از پشت میز برمی‌خیزد و بدرقه‌مان می‌کند و ابراز امیدواری می‌کند که باز هم برای گپ و گفت همدیگر را ببینیم.


۱۷ دیدگاه

  1. مدیه:

    دس دس :))))))))) :دی

  2. کیش مهر:

    به نام خدا

    سلام به به

    چه حالی میدادا میرفتی زندون اوین ماهم میومدیم ملاقات از پشت اون شیشه ها برات ادا در میوردیم و بهت میخندیدیم

  3. AMIN:

    سلام ؛
    چی شد آخر؟
    قرار منع تعقیب صادر کرد؟ یا معرفیت کرد به دادگاه؟

    • محمدصالح مفتاح:

      کلاً چیزی نگفت؛ آخرش هم گفت حرفای ما تفهیم اتهام نبود….

  4. آفااق ظهور:

    اعتصابات گسترده در ایران

    به گزارش همه منابع کاملاً آگاه (و همچنین ناآگاه)، اعتصاب سراسری و
    گسترده، تمام ایران را فرا گرفته است. بازار در سکوت وهم انگیزی فرورفته
    و داخل کوچه هایش فقط صدای زوزه باد شنیده می شود.
    گزارش بی بی سی از بازار تهران حاکی از تعطیلی تمام مغازه های صنف های مختلف است.
    پارچه فروشان، مسگرها، زرگرها، بقال ها! نقال ها و حتی دلال ها هم رفته
    اند خانه شان و گفته اند که قصد تحسن توی خانه هایشان را دارند.
    بازار تبریز و همدان و شیراز و مشهد و کرمان و اهواز و اصفهان و رشت و
    بسیاری از نقاط دیگر نیز در اعتصاب کامل به سر می برند.
    ناظران و کارشناسان معتقدند که این بار دیگر کار رژیم از بیخ و بن و به
    طور قطعی تمام است. دیگر این کودتاگران نمی توانند قد راست کنند. یقین
    کنید ما حالشان را جا می آوریم.
    مدارس، دانشگاه ها، اداره ها، کارخانه ها و حتی مراکز نیمه دولتی و
    فرهنگی نیز در اعتصاب به سر می برند. جالب اینجاست که کلانتری ها هم
    اعتصاب کرده و فقط به گشت زنی و برخورد با موارد خیلی مهم می پردازند.
    خانم پروفسور رهنورد هم طی مصاحبه ای با صدای امریکا اعلام نموده است که

    بقیه در ادامه ی مطلب…

  5. مهدی شیخ:

    سلام
    امیدوارم دفعه بعد فقط برای گپ و گفت دوستانه همدیگر را ببینید!
    نه هیچ چیز دیگر!
    یا علی مددی

  6. علیرضا:

    سلام
    اون مستندی که گفتم تو وبلاگم گذاشتم

  7. حميد:

    شما شانس اوردی ولی ما بدشانسی!! لااقل متهم می شدی مه هم یه کم مظلوم نمایی کنیم بگیم از اقوام متهمین اخیر!!!! هستیم

  8. 301040:

    dafe avali bood ke ba ghazi movajeh mishodi
    ?
    nazaret dar morede ghazi ha chie kollan
    ?

    • محمدصالح مفتاح:

      اولین بار بود که در مواجهه با قاضی متهم بودم!
      قبلاً یا شاگردش بودم یا دوستش بودم یا کلاً تو جلسه دادگاه شرکت کرده بودم.

      کلاً قاضی خوبی بود. تصویر اخمو و بددهن قاضی را از ذهن من پاک کرد!

  9. ميلاد:

    تو نشست ۱۸ جنبش با سخنرانیت خیلی علاقه مند به فعالیت در facebook شدم راهی برای عبور از فیلتر برای سایت facebook می خواهم

  10. من:

    سلام
    اگر زندان می رفتید خوب بود دوستان جنبش یکی مثل طلبه سیرجانی پیدا می کردند!!چند تا تجمع هم می امدیم.تجمع خونمان کم شده!

    • محمدصالح مفتاح:

      سلام؛ تنها شباهت من با طلبه سیرجانی این بود که می رفتم زندان؛ اما هیچ نکته مثبت دیگری در پرونده ام نمی داشتم. بعدشم هیشکی فکر من نبود و من در زندان می پوسیدم و می مردم و هیشکی یادی از من نمی کرد! میبینید که چقدر هیجان انگیز است!

  11. م.ن:

    سلام
    خسته مباشید از دادگاه رفتن برادر
    بالاخره با دم شیر بازی کردن این تبعات رو هم داره!
    ولی انصافا جرات دفاع از حق رو تنها کسانی دارند که از خدا می ترسند.
    ان شاء الله جزو آنها باشید.
    سایت خوب و زیبایی هم دارید.
    لینک هم شدید.

  12. مهدی:

    سلام / حسابی ترسیده بودی، نه؟

    • محمدصالح مفتاح:

      نه بابا! اتفاقاً هیجان باحالی هم داشت؛ واقعاً برام جالب بود بازداشتگاه رو ببینم 🙂

  13. شهاب:

    سلام بر صالح!
    خوش‌حال‌ام که به قولی تیر که انداخته بودند از بغل گوش‌ات رفت و به‌ات اصابت نکرد.
    از سر نوشته‌یی از آقای حامد طالبی که برگشتن‌اش از شیراز را در وب‌لاگ‌اش نوشته، بعد از مدت‌ها به این طرف پایم باز شد و این نوشته‌ات خاطره‌هایی را برای‌ام زنده کرد …

    آن دم غروبی را که آمده بودی شیراز و مجالی شد تا ببینم‌ات در کافه‌یی که حتما یادت هست، دیگر امکان تکرارش نیست، چون تیر غیبی به سمت‌مان انداخته شد و بدون این که بعد از دو ماه رسما و مشخصا کسی گفته باشد چرا، همه جوره مسدود شده‌ایم. درها بسته و برشان قفل گذاشته، معاش برخی در هوا – که البته شکر در همین نفس‌کش – و هزار بدگویی و اتهام و افترا – که حتا معلوم نیست دیگر امکان داشته باشد برای دانش‌جویان‌ام مباحث فنی را باز بگویم – و کسی نیست تا این همه دعوت‌مان را به تعقل و آرامش بشنود (البته مسلما «کسی» هست، اما از جنس آدمیان می‌گفتم).

    خلاصه، بی «دادگاه» تا کجا این تیر غیب می‌خواهد بر …
    بگذریم …

    خوش‌حال شدم از خواندن نوشته‌ات و آرزومند آزادی و سربلندی همیشه‌گی‌ات 🙂

دیدگاه تازه‌ای بنویسید:

*