بایگانی دسته‌ای ‌

خاطرات انتخاباتی (بخش دوم)

شنبه 12 دسامبر 2009

خاطراصبح حامیان احمدی‌نژاد اعلام راهپیمایی انقلاب تا آزادی کرده بودند و عصرش هم حامیان موسوی. صبح همه تیپ آدم بودند. گروه‌هایی هم دیدم که با هم آمد بودند، ولی عمدتاً تک‌تک و دوتا دوتا بودند. شعرها و شعارهای طنز هم زیاد بود. اما جالب این بود که شعارهای مطرح شده در فیلم اخراجی‌ها به وفور میان مردم شنیده می‌شد. برخی از شعارها هم از نوحه‌های مذهبی اخذ شده بود: موسوی دگر یار ندارد! مکن ای صبح طلوع…

بنر بزرگی درست شده بود با نام اخراجی‌های سه. عکس‌هایش در اینترنت پخش شد. روز راهپیمایی هم عده‌ای می‌خواستند آن را روی پل عابر هوایی جلوی دانشگاه شریف آویزان کنند که احمدی‌نژاد اشاره کرد که جمع کنند.

حسین فدایی (نماینده مجلس؛ جمعیت ایثارگران انقلاب اسلامی) پایه ثابت همه مراسم‌ها بود. تنها می‌آمد و پوستری،  پرچمی هم دست می‌گرفت. شاید همین باعث شده بود که بعد از انتخابات شایعه‌ها درباره‌اش زیاد ساخته شود. مثلاً اینکه کهریزک زیر نظر او بوده است و از این قبیل حرف‌ها.

فکر نمی‌کردم مصلی کاملاً پر شود. با دوستان (عموماً هم‌دانشگاهی‌ها) از میدان هفت تیر تا مصلی را هم راهپپیمایی کردیم. پرچم‌ها و پوسترها در دست ملت بود و منظره‌ای زیبا درست کرده بود. حدود ۳۰۰-۴۰۰ نفر بودیم. حامیان موسوی هم جمع شده بودند. کلاً زیاد انرژی داشتند، اما تعدادشان زیاد نبود: ده-بیست نفر بیشتر نبودند. صدای‌شان اصلاً شنیده نمی‌شد، توی صدای احمدی‌نژادی‌ها حل می‌شد…

در حاشیه همایش وبلاگ‌نویسان حامی احمدی‌نژاد، گروه مستندساز تلویزیون ملی سوئیس قول گرفتند که باهاشان مصاحبه کنیم. قرار را برای هفته بعد گذاشتیم. قرار شد برویم جایی که گروه رسانه‌ای و وبلاگ‌نویسان حامی احمدی‌نژاد هستند. اما چنین جایی نبود. قرار شد برویم کافی‌نت یا یه کافی‌شاپ که اینترنت وایرلس داشته باشه. همان هم نشد. با سید مصطفی رفتیم دفتر تلویزیون سوئیس. خودشون یه اتاق رو آماده کرده بودند که برویم و اون‌جا مثلاً وبلاگ به روز کنیم. درباره یوتیوب پرسیدند که چرا وقتی سرچ می‌کنیم نتایج همه علیه نظام است. درباره نفوذ اینترنت و میزان دسترسی عمومی به اینترنت حرف زدم.

با مسئول نمایندگی تلویزیون سوئیس در ایران هم حرف زدم. ایران را با سایر کشورهای منطقه قابل مقایسه نمی‌دانشت و جلوتر می‌دانست. وقتی از تحولات اقتصادی و عدالت توزیعی و عملکرد احمدی‌نژاد گفتم، کاملاً همراهی کرد. نممونه‌های زیادی از روستاها و شهرهای کوچک را دیده بود. اما با این وجود دنبال علت اعتراضات به عملکرد احمدی‌نژاد می‌گشت. دنبال کاسه‌ای می‌گشت که زیر نیم‌کاسه‌ی احمدی‌نژاد است، اگر نبود که این مخالفت‌های مردم شهرهای بزرگ پیش نمی‌آمد.

روز انتخابات محمدمسیح با یک خبرنگار برزیلی آمد دانشگاه ما. قبلاً هم ایران آمده بود. درباره ایران خیلی علاقه داشت اطلاعات کسب کند. خودش هم وبلاگ می‌نوشت. با وبلاگشتان فارسی آشنایی نسبی داشت. بیشتر سئوالات سیاسی می‌پرسید. درباره آزادی مطبوعات و … وقتی رسید حاج‌آقای پناهیان هم توی صف رأی بود. با او هم مصاحبه کرد. پناهیان درباره دیپلماسی عمومی برایش گفت.

میدان ولی‌عصر همیشه شلوغ بود، اما اون شب بیشتر شلوغ بود. مستعد درگیری بود. جماعتی که به تمام معنا اوباش بودند اومده بودند واسه دعوا. انگاری عمداً در هر دو طرف موسوی و احمدی‌نژاد هم پخش شده بودند. یکی می‌گفت چاقو هم دستشون دیده بود. ترسیده بودم. مست بودند و دهن‌شون بوی گند الکل می‌داد. داغ کرده بودند. پر از شور بودند و شعارهای چرت و پرت علیه موسوی می‌دادند، اون وری‌ها هم علیه احمدی‌نژاد. جماعتی رو صف جلو وایسوندیم تا جلوی این‌وری‌ها رو بگیرند. چند نفر هم از حامیان موسوی همین‌کار رو با افراد سمت خودشون کردند. اما جمعیت هجوم می‌آورد. یهو یکی از احمدی‌نژادی‌ها اومد جلو شعار داد. ریختند رو سرش و با مشت و لگد زدند. نگذاشتم کسی بره حمایتش کنه. صادق رو به زور نشوندم روی شونه‌ها تا شعارها رو عوض کنه. دو بار «احمدی رو ایول» می‌گفتند، دوباره برمی‌گشتند سراغ شعارهای خودشون: «چیز، چیز، چیز…» به خیر گذشت.

حقوقدانان حامی احمدی‌نژاد هم جلسه گذاشته بودند توی ستادی توی خیابان فرشته. سخنرانش دکتر الهام بود. بیانیه حقوقدانان حامی احمدی‌نژاد رو همان‌جا امضا کردم. من هم صحبت کردم و گفتم که دولت دهم هم دست همین رئیس جمهور است و این مسجل است. دولت باید در دوره بعد تدوین لایحه اصل هشتم رو مورد توجه قرار دهد تا انتقاد این‌اندازه هزینه‌زا نباشد و از منتقدین حمایت شود. درباره حقوق بشر هم گفتم. دکتر الهام استقبال کرد. بعد از جلسه هم خصوصی رفتم سراغش و درباره حسین درخشان پرسیدم؛ از ادامه بازداشت او ابراز ناراحتی کرد و گفت به نظرم ارزش زندان رفتن ندارد.

سر چهاراره ولی‌عصر با یکی از حامیان موسوی بحث می‌کردم. دانشجوی ارشد حقوق شهید بهشتی بود. بحث رسید سر اصل ۴۴ و عقاید اقتصادی موسوی! من از عقاید موسوی حمایت می‌کردم و اون رد می‌کرد. بحث رسید به اختیارات رهبری. استناد کردم به اصل ۵۶ و ۵۷ که در آن «ولایت مطلقه امر» آمده است. قبول نکرد که در قانون اساسی چنین چیزی داریم. نشستم لب باغچه، لپ‌تاپ رو آوردم براش قانون اساسی رو از رو خوندم. مقادیری بحث حقوقی کردیم، اما کلاً پرت بود. کاش لااقل یه بار قانون اساسی رو با دقت خوانده بودع بعد به خودش می‌گفت حقوقدان!

مازیار بیژنی را به کاریکاتورهای عدالت‌خواهانه و کیهانی‌ش بیشتر می‌شناسند. توی انتخابات هم یه سه پایه برداشته بود در مراکز پر رفت و آمد کاریکاتور می‌کشید. سر چهارراه ولی‌عصر هم باهاش بودم. نزدیک بود کتک بخورد. مخالفان اجازه کشیدن نقاشی هم نمی‌دادند.

داشتیم با رفقا از میدان ولی‌عصر پائین می‌آمدیم. ساعت یک و نیم بود. به ماشین‌هایی که به سمت میدان در حرکت بودند عکس و پوستر می‌دادیم. یه پراید رو لاین سبقت توقف کرد. شیشه رو داد پائین. سردار رویانیان بود با خانواده محترم. سلام کردم و با خنده خسته نباشید گفت. تابلو بود که حامی احمدی‌نژاد است.

من مونده بودم چطوری رفته اون بالا. رفته بود بالای تیر چراغ برق و پرچم ایران دست گرفته بود. بعضی از حامیان آقای سبز، با سنگ و چوب داشتند می‌زدندش. پلیس هم دخالت نمی‌کرد. معلوم بود ترسیده. اگه یه سنگ تو سرش می‌خورد و می‌افتاد عمرا زنده می‌موند. پائین تیر هم سبزها ایستاده بودند که اگر پائین هم آمد او را بزنند، به این جرم که چرا رفته اون بالا تبلیغ می‌کنه! با وساطت پلیس اجازه دادند بیاید پائین. فراری‌ش دادیم، اما بعضی‌ها باز هم دنبالش رفتند که بزننش.

اومده بودم شیراز. همایش حامیان احمدی‌نژاد با سخنرانی پرفسور مولانا بود در تالار حافظیه. دم در پوسترهای تبلیغاتی احمدی‌نژاد رو می‌فروختند:  ۵۰۰ تومان! مسخره‌شون کردم که «کی» این‌ها رو می‌خره. بعد از همایش فهمیدم که «کی» می‌خره، چون همه پوسترها فروخته شد.

امام جماعت مسجد محله‌مون هم آمده بود همایش حامیان احمدی‌نژاد. اصلاً فکرش رو هم نمی‌کردم اهل سیاست باشه. اما هم حمایت کرد و هم خودش اومده بود در مراسم شرکت کنه.

صادق شهبازی (دبیر جنبش عدالت‌خواه دانشجویی) می‌گفت دانشگاه تهران بود که به‌ش خبر داده بودند در مراسم سخنرانی کروبی در دانشگاه شریف یکی داره به نمایندگی از جنبش عدالت‌خواه علیه رهبری حرف می‌زنه. خودش رو رسانده بود به محل جلسه، اما راهش نداده بودند. حتی عده‌ای ریخته بودند و با مشت و لگد هم پذیرایی کرده بودند. با پارتی‌بازی خودش رو به داخل سالن رسانده بود، اما باز اجازه نداده بودند که حرف بزنه. وسط صحبت کروبی داد زده بود و از خودش اجازه خواسته بود. دوباره عده‌ای ریخته بودند رو سرش و کتکش زده بودند. کروبی اجازه داده بود حرف بزنه. گفته بود که ما اصلاً نماینده‌ای در اینجا نداشته‌ایم و حامی ولایت فقیه و نظام هستیم. بعد هم توپ رو انداخته بود تو زمین کروبی که شما ولایت فقیه و قانون اساسی را قبول دارید؟ کروبی خلع سلاح شده بود و عذر خواسته بود.

بخش اول را اینجا بخوانید: http://saleh.ruhollah.org/255


سرنوشت اسرائیل را به دست لرها بسپارید!

سه‌شنبه 1 دسامبر 2009

حاشیه و متن‌ها از شش روز تحصن در فرودگاه مهرآباد
دی‌ماه هزار و سیصد و هشتاد و هفت

سرنوشت اسرائیل را به دست لرها بسپارید

سرنوشت اسرائیل را به دست لرها بسپارید

*  مونده بودیم چی‌کار کنیم. خبرها به سرعت می‌آمد و ناراحتی را بیشتر می‌کرد. تعداد کشته‌ها هر روز بیشتر می‌شد. اما پیام رهبری که رسید هیجان تازه‌ای به دل آمد که تکلیف است که کاری بکینم. اما این که چی کار کنیم، هنوز نمی‌دانستیم. بالاخره یکی از پیشنهادات را بچه‌های یزدی دادند که برای اعتراض به کشتار مسلمانان در غزه، آماده‌ی اعزام به آن منطقه و دفاع از مردم هستیم. پیشنهاد تجمع جلوی سفارت‌ها هم مثل همیشه روی میز بود!

*  جلسه‌ی شورای مرکزی جنبش عدالتخواه دانشجویی از ساعت شش عصر شروع شد. به سرعت از کلاس بیرون آمدم و رفتم دفتر. تا حدود ساعت ده بحث‌ها ادامه داشت. فقط اندکی زمان برای نماز بحث را رها کردیم. تحلیل ما این بود که باید عکس‌العمل جدی و البته بدیع باشد. اتفاقاً چند تا راه‌کار تازه هم بود، اما تحصن در فرودگاه‌ها خیلی جالب‌تر بود. قابلیت این را داشت که در اکثر شهرهای بزرگ جهان، مشابه‌سازی شود. فارغ‌التحصیلان دانشگاه و فعالان فرهنگی هم جلسه گذاشته بودند و نظراتی هم اراده کردند. تا ساعت دوازده شب طول کشید. فردا صبح هم از ساعت هفت تا نه دوباره جلسه‌ی خودمان بود. درباره‌ی ریز برنامه‌ها صحبت‌هایی شد. به نتیجه که رسیدیم رفتیم پیش حاج سعید.

*  سردار سعید قاسمی، از فرماندهان دفاع مقدس است. مرد مخلصی است که هنوز آرمان‌خواهی‌ش محکم است. شهید آوینی در زمان جنگ مبهوتش شده بود و فیلمی به نام «حاج سعید» درباره‌اش ساخت. آوینی درباه‌ی حاج سعید گفته: «اگر تنها نتیجه‌ی انقلاب اسلامی تربیت امثال حاج سعید باشد، کافی است.» حالا حاجی شده است بمب انرژی برای فعالیت‌های سیاسی و اجتماعی. رفتیم پیشش. از طرح استقبال کرد. اتفاقاً هم مردانه ماند. شش روز همراه با دانشحویان در مهرآباد تحصن کرد.

*  هماهنگی‌ها سخت شده بود. هرکسی کاری می‌کرد و به سختی می‌شد تشکل‌ها را با خود همراه کرد. بیست و چهار ساعته جلوی سفارت‌خانه‌ها تجمع بود و ظرفیت‌ها هدر می‌رفت. توکل به خدا کردیم. اولش سیصد نفر بیشتر نبودیم که بیشتر از دانشگاه‌های شریف، علم و صنعت، تهران، امام صادق علیه‌السلام و امیرکبیر بودند. اما کم کم به حدی رسید که هر روز باید حدود ۵۰۰ تا ۷۰۰ نفر را پذیرایی می‌کردیم. جمعاً حدود ۵۰۰۰  نفر در تهران در تحصن بودند. در شیراز و بوشهر و مشهد هم دانشجویان برای تحصن به فرودگاه رفتند. از یزد، بجنورد، شاهرود، زاهدان، شیراز، قزوین، اصفهان، قم و مشهد هم بعضی‌ها خودشان را به مهرآباد رسانده بودند.

*  خواستیم شور و شعور را هم همراه کنیم. در حقیقت شده بود کلاس آموزشی و بحث‌های روز. هر روز صبح دو–سه تا کلاس یا سخنرانی داشتیم و عصر هم پنج-شش تا. از نویسندگانی چون امیرخانی آمده بودند تا کارگردانانی مثل ده‌نمکی و طالب‌زاده و روزنامه‌نگارانی چون جلیلی (سردبیر ماهنامه سوره و راه). پرفسور مولانا هم آمد. حجت الاسلام غریب‌رضا از قم آمده بود. دکتر جبل‌عاملی (رئیس دانشگاه علم و صنعت) دکتر افروغ و دکتر کچویان و دکتر مجتبی رحماندوست، حجت‌الاسلام دکتر ثقفی، حسن عباسی و … از دانشگاهیان بودند. دکتر توکلی، کوهکن، ناطق‌نوری، کوثری، کوچک‌زاده، فدائی، سروری و … از مجلس آمدند. وزرای بهداشت، فرهنگ و راه هم آمدند. سردار یکتا، سردار جهروتی‌زاده و سردار باقرزاده هم آمد. خانم رجائی‌فر از دانشجویان فاتح لانه‌ی جاسوسی آمریکا در میان خواهران حضور فعال داشت. داود احمدی‌نژاد هم آمد و پیام رئیس جمهور را به متجصنین ابلاغ کرد. ابوشریف نماینده‌ی جهاد اسلامی در تهران هم آمد. حاج‌احمد پناهیان هم برای بچه‌ها بحث اخلاقی گفت. آقای رویوران هم استاد فلسطین شناسی بود. تحلیل اخبار می‌گفت. همه آمده بودند. جلسات صهیونیسم‌شناسی هم مرتب برقرار بود.

*  صدا و سیما تا روز سوم پوشش نمی‌داد. اما خدا پدر خبرگزاری فارس و روزنامه‌ی ایران را بیامرزد. ایسنا هم خبرها را پوشش می‌داد. صفحه‌ی پنج ایران مال ما بود. کم‌کم اعتمادها جلب شد. صدا و سیما به خبری کلی بسنده کرد که تحصن در فرودگاه همچنان ادامه دارد. بچه‌ها از پوشش خبری راضی نبودند. خودمان دست به کار شدیم. بچه‌های وبلاگ‌نویس را جمع کردیم. چند تا وبلاگ زدند. یکی‌ش خیلی جواب دارد: «مقصد پرواز غزه». روزی هفت هزار بازدیدکننده پیدا کرد. یعنی از سایت اصلی هم بیشتر! کلاً بخش رسانه فعال بود. چون اینترنت فرودگاه به صورت وایرلس در اختیار بود. ده نفر نشسته بودند پای لب‌تاپ شخصی‌شون و داشتند خبرها را تنظیم می‌کردند و گزارش می‌فرستادند. نادر طالب‌زاده که بخش رسانه را دید مشتاق شد  بیاید و از این فعالیت‌ها فیلم مستند بسازد. اما دیر آمده بود. یک روز بیشتر به پایان تحصن نمانده بود.

*  بیانیه‌ها هر روز منتشر می‌شد و مطالبات را خطاب به مسئولین می‌گفتیم. سازماندهی نیروهای داوطلب را از سپاه خواستیم، تحریم کالاهای صهیونیستی را از وزیر بازرگانی و … . مسئولینی هم که می‌آمدند از عملکردشان درباره‌ی موضوع فلسطین جواب می‌دادند. برخی جواب‌ها اصلاً رضایت بخش نبود.

*  وصیت‌نامه‌نویسی هم راه افتاد. البته بیشتر در میان خانم‌ها. قرار شد تا وبلاگی برای ثبت و نشر وصیت‌نامه‌ها راه بیفته. کارش را به خانم‌ها سپردیم. چند تا وصیت‌نامه رو گذاشتند، بعد گفتند وصیت‌نامه‌ها ضعیفه. منتشر نکنیم 🙂

*  کچل‌کردن‌ها هم خودش داستانی بود. فکر کن یکی نشسته تو ترمینال شماره‌ی یک مهرآباد و دارد با ماشین صفر کله‌ها را می‌تراشد. محمد تو وبلاگش نوشت: «هوا را از من بگیر، موهایم را نه!» مثل اینکه سنت نبوی بوده است که هنگام رفتن به جهاد موهایشان را می‌تراشیده‌اند. در هر صورت شهید می‌شویم، اما کچل نه!

*  از مصر عصبانی بودیم. با صهیونیست‌ها هم‌پیمان شده بود که در کشتار همراهی کند و مانع رساندن دارو و امکانات به غزه شود. مراسمی برگزار کردیم با نام اعدام فرعون. و گفتیم کسی که رئیس‌جمهور خائن و جنایتکار مصر را بکشد، یک میلیون دلار جایزه می‌دهیم. پولی در کار نبود. اما انگیزه بود. بعد از چند روز فهمیدیم که مردم مشهد بخش عمده‌ی این پول را تأمین کرده‌اند و گفته‌اند حاضرند از اموال شخصی‌شان این مبلغ را تأمین کنند. حتی یک نفر خانه‌اش را هم برای این کار اهدا کرد.

*  خبرنگاران خارجی شیطنت می‌کردند. قرار شد کسانی که قرار است مصاحبه کنند را از قبل معلوم کنیم. لیستی از ده‌ها نفر آماده شد که به زبان‌های فرانسه، عربی، انگلیسی و صدالبته فارسی حاضر به مصاحبه بودند.

* اسم‌ش بود که دانشجویی است. مردم از جاهای محتلف می‌آمدند. پسری از یکی از شهرهای مرزی شمال با شنیدن خبر اعزام آمده بود. زمین‌کشاورزی‌شان را به امان خدا رها کرده بود تا برود فلسطین. وقتی فهمید که هنوز اماکنی برای رفتن نیست، با ناراحتی آدرس و تلفن داد و خواست برای اعزام خبرش کینم. مهمانداران و حتی جمعی از تکنسین‌های قنی هم ثبت نام کردند که می‌توانند بیایند. پرستاران و پزشکان هم جداگانه بیانیه دادند. شرمنده همه‌شان بودیم.

*  فیلم‌ها زود روی اینترنت منتشر می‌شد. از همه پربیننده‌ترین‌ها، کیپ رژه‌ی نظامی متحصنین بود. هر روز در محوطه‌ی فرودگاه مراسم‌های نظام جمع و رژه بر قرار بود. نماز صبح، زیارت عاشورا، نرمش و رژه‌ی نظامی برنامه‌ی هرروز بود. حفظ آمادگی روحی و نظامی لازم است. ما هم آماده بودیم.

*  لرها خیلی جالب رفتار کرده بودند. یه پارچه نوشته بودند: سرنوشت اسرائیل را به دست لرها بسپارید و حتی عربی هم نوشته بودند: اعطوا عاقبه الاسرائیل بالایدی الالواز! آخر ِ زبان‌دانی بودند. خیلی پرشور بودند. از اون‌ها انرژی گرفتیم.

* طلاب هم از پایه‌های اصلی بودند. بعضی‌هاشون که از روز اول میان بچه‌ها بودند و حلقه‌های گفتگو دور و برشون همیشه برقرار بود. حاج‌آقای کشوری از اون آدم‌ها بود. بحث اصلی‌ش هم موضوع «عدالت و پیشرفت» بود و الگویی که باید در دهه‌ی چهارم انقلاب پیگیری شود. غیر از این‌ها، هر روز جمعی از طلاب هم می‌اومدند و چند روزی رو متحصن می‌شدند. فقط طی یک روز (سه‌شنبه) حدود هفتصد نفر از طلبه‌های قم آمدند. همگی هم کفن پوش! ماشالا به غیرت‌شون!

* حتی تحصن به ایرانی‌ها هم محدود نبود. جمعی از دانشجویان سوری و کانون دوستی ایران و سوریه یک شب را در تحصن مهرآباد سپری کردند. با خانواده آمده بودند. یک شب هم لبنانی‌ها آمدند. بروبچه‌های حزب‌الله هم بودند. زعیتر مسئول فرهنگی حزب‌الله بود. اون‌ها هم با خانواده‌شون به تحصن پپیوستند. انگاری فقط ما یه مشکل عمده داشته و داریم: خانواده‌ها توی تحصن و فعالیت‌ها نیستند. خلاء جدی است!

*  این رو یواشکی می‌گم. حتی پیشنهاد شد بریم هواپیما بدزدیدیم. بچه‌ها می‌گفتند که مثل اول انقلاب که شهید محمد منتظری برای کمک به مسلمانان دیگر کشورها توی همین مهرآباد یک هواپیما را به زور اسلحه پرواز داد، ما هم می‌توینم با این نیروهایی که داریم بریزیم توی محوطه و سوار هواپیما بشیم. این هم ایده‌ای بود! از این پیشنهادات شورانگیز هم بود.

*  کارکنان هواپیمایی هم بیانیه دادند که حاضرند با ما به غزه بیایند. چند تا از تکنسین‌های پرواز هم بودند که التماس می‌کردند که با ما برای کمک به مردم فلسطین همراه شوند. یکی‌شون می‌گفت من وصیت‌نامه‌م رو هم نوشتم و بار و بنه‌ام را هم بسته‌ام و خداحافظی کرده‌ام. یک کمک‌خلبان هم یه شب اومده بود تحصن و با اشک می‌خواست که او را هم در این پرواز سرخ با خود ببریم.

*  چله‌ی زمستون تحصن گذاشته بودیم و باید حواشی‌ش را هم می‌دیدیم. شب‌ها موقع سخنرانی بچه‌های لای پتو می‌لرزیدند، اما داخل نمی‌آمدند. کم‌کم که دیدیم آمار مریض‌ها داره زیاد می‌شه، سعی کردیم که برای خواب بچه‌ها را ببریم داخل ترمینال شماره‌ی یک. خالی بود، اما بچه‌ها می‌گفتند ما برای شهادت آمده‌ایم و آسایش نمی‌خواهیم. نور بالا می‌زدند!

*  کارد می‌زدی به حاج سعید خون‌ش در نمی‌اومد. می‌گفت ما می‌گوئیم که حاضریم خون بدهیم، آمده‌اند ایستگاه انتقال خون ِ سیار زده‌اند کنار دست‌مان؛ می‌گن خب اگه خون دارید بدهید به ما!! خنده‌دار هم بود. البته همین انتقال خونی‌ها چنان خونی از بچه‌ها گرفتند که دیگر کسی جرأت نکند بگوید من حاضرم خون خودم را اهدا کنم. هرکسی از ظن خود یار من!

* اسم‌ش را هم گذاشته بودیم: بی‌قرارگاه! خبرنگاران هم منو کچل کردند. هرخبری در هرجای عالم بود، از ما می‌پرسیدند. اگر بچه‌های علم و دین توی اهواز هم می‌رفتند جلوی پالایشگاه تحصن می‌کردند، باید درباره‌ی آنها هم اطلاع‌رسانی می‌کردیم.

*  ماه محرم هم تازه شروع شده بود. شب‌ها مناجات و عزاداری برقرار بود. خلوص و اشک بچه‌ها یه جور دیگه بود. از دور می‌دیدم، اما کلاً معنویت‌شون خیلی بالا بود. نماز شب خیلی‌هاشون هم قطع نشد.

*   خبرنگار مصری آمده بود توی جمع. دید برنامه‌ای نیست. گفت که من چطور خبر تهیه کنم. بچه‌ها جمع شدند و شروع‌کردن به شعار دادن. آهنگ‌های حماسی حزب‌الله لبنان هم پخش می‌شد. با این‌که کلی خشته بودند، همه آمدند و شعار می‌دادند، از ته اعماق وجود! الموت للمساوم؛ مرگ بر سازشکار! یا ایهالمسلمون؛ اتحدوا اتحدوا! الموت لإسرائیل؛ الموت لأمریکا!

*  از تولید به مصرف، شعار کمیته‌ی بیانیه بود. گاهی آنقدر کارها به هم گره می‌خورد که حتی فرصت پرینت کردن هم نداشتیم. تا بیانیه تایپ می‌شد، باید یکی برای بچه‌ها می‌خواند. لب‌تاپ به دست ایستاد و بیانیه خواند: بسم اللّه القاصم الجبارین، مُبیر الظالمین، مُدرک الهاربین…

*   شب شعر هم برگزار کردیم. امید مهدی نژاد، میلاد عرفان پور و محمد مهدی سیار (از شاعران جوان) شعرخوانی کردند. شب خاطره برگزار شد و سعید تاجیک از رزمندگان دفاع مقدس خاطره‌گویی کرد. فیلم اعدام فرعون پخش شد و دست‌اندرکاران آن توضیحاتی درباره‌ی این فیلم دادند. کلاً یعنی کار فرهنگی هم برگزار شد… ما فرهنگی‌کار هستیم.

*  اولش فکر مسائل مالی و تشکیلاتی جدی بود. اما خدا جوری حل کرد که اصلاً نفهمیدیم چطور شد. بعضی وقت‌ها که گروهی نیمه شب می‌رسید، غذاش هم همون موقع می‌سید. لطف خدا بود. اما روزهای اول همه‌اش لوبیای کنسرو شده بود. برای خیلی از بچه‌های سوسول (!) یه جورایی ریاضت بود.

*  برای اطاعت از سخنان رهبر رفته بودیم. آخرش هم نماینده‌ی رهبری توی دانشگاه‌ها آمد و خواست که به تحصن پایان دهیم. پیاده رفتیم تا بیت رهبری تا در مراسم عزاداری سیدالشهدا با رهبری بیعت مجدد کنیم. رهبری از متحصنین فرودگاه تشکر کرد و برای‌شان دعا کرد. چند روز بعد هم در دیدار با مردم قم، باز از تحصن در مهرآباد گفته بود و متحصنین را با شهدا مقایسه کرد. شرمنده شدیم. چون خدا همه‌اش خودش کارها را درست کرده بود و ما هیچ‌کاره بودیم. ما کجا و شهدا کجا؟
اما خوشحال بودیم که در برابر این فجایع انسانی ساکت نبودیم…

ما زنده به آنیم که آرام نگیریم
موجیم که آسودگی ما عدم ماست

این وبلاگ هم خواندنی است: مقصد پرواز غزه

این هم بخش دیگری از خاطرات دیگران: رصدخانه