نمیتوانم حمزه را هم مثل آنها بدانم
حمزه را اولین بار چهار سال پیش در جشنواره وبلاگنویشان دانشجو دیدم. وقتی میرفتیم همدان، آمده بود و نشریهی عصر ما (ارگان مجاهدین انقلاب اسلامی) را توزیع میکرد. توی بحثهای جدی پابهپای من بحث میکرد و البته با اینکه تفاوت نظرهای زیادی داشتیم، اما ادب و فهمش من رو شیفتهی خودش کرد.
دو سال پیش که فهمیدم علوم سیاسی دانشگاه تربیت مدرس میخواند با هم قرار گذاشتیم که بریم نمایشگاه کتاب. کلی با هم بحث کردیم و کتاب باهم تبادل کردیم. هنوز یادم هست که از نشر نی کتابی در باب اجتهاد برایم خرید که از سروش و آیت الله منتظری و … توش مقاله داشتند. خودش هم آنقدر کتاب خرید که من رو تعجب وا داشت. اما فهمیدم که او همهش رو میخونه. خوشم اومد.
هفتهی بعد دعوتش کردم بیاد دانشگاهمون (دانشگاه امام صادق)؛ نمایشگاه کتب اسلامی بود. برای اینکه توی دانشگاهمون راهش بدهند، از دکتر محسن اسماعیلی (عضو شورای نگهبان و رئیس دانشکدهی حقوق) نامه گرفتم. نوشته بود که آقای غالبی را به دفتر بنده راهنمایی کنید. به حمزه گفتم این نامه را نگهدار. یه روز لازم میشه!
باز هم حمزه را دیدم. دعوت کرده بود تا در جلسهی شاخهی جوانان مشارکت، دربارهی طرح امنیت اجتماعی بحث کنیم. تقریباً شده بود مناظره. طرف ِ مقابل ِ من یه وکیل پایه یک بود. هرچند بحثها علمی نبود و طرف مقابل از جهت استدلال چندان باری نداشت، اما از بحث لذت بردم. تجربه شد. جلسهی دوم را هم رفتم، اما ترجیح دادم دیگر ادامه ندهم.
دی ماه ۸۷ بود که حمزه زنگ زد. دربارهی همایش ضرورت تعامل و تحول در دههی چهارم انقلاب بود. دعوت کرد تا بروم و در جلسه شرکت کنم. میرحسین موسوی و خاتمی هم بودند. آنجا بود که فهمیدم حمزه، عضو شورای مرکزی جمعیت توحید و تعاون هم هست. الگوی زیست مسلمانی بر پایهی عقلانیت جمعی توحیدی را در آن جلسه به بحث گذاشتند.
دفعهی بعدی که با حمزه قرار داشتم، در ساختمان نشر بقعه بود. همان که بعداً دفتر روزنامهی کلمهی سبز شد. دربارهی شاخهی جوانان ستاد موسوی حرف زدیم. پیشنهاد همکاری داد. استقبال کردم. اما هنوز تردید داشتم. مطمئن نبودم که به موسوی رأی میدهم. بهش گفتم که ترجیح میدهم مسئولیت نپذیرم.
آخرین بار در دفتر میرحسین موسوی دیدمش. اون هم توی جلسهی ما با میرحسین حاضر بود.
تا روز انتخابات چند بار چت کردیم و تلفنی حرف زدیم. عصر ِ روز رأی گیری به ش زنگ زدم. میدان صادقیه بود. مشارکت را بالای هفتاد درصد تخمین میزد و رأی مهندس موسوی را هم خوب ارزیابی میکرد. بهش گفتم اما آماری که من الآن گرفتم چیز دیگری میگه. ترجیح دادم بحث نکنم. اما دلم مثل سیر و سرکه میجوشید.
بعد از انتخابات، اولین خونها که بر زمین ریخت، نامهای از سر ِ عصبانیت و ناراحتی ِ شدید بهش نوشتم. (حالا که میخوانم، میفهمم که خیلی تندتر از تند نوشتهام). جوابش را همان روز برایم نوشت: «من قطعا نه دیگر نه در انتخاباتی شرکت خواهم کرد نه فعایت سیاسی. اگر مجالی فراهم باشد به کار علمی بسنده خواهم کرد.»
جواب مفصل دیگری نوشتم: «میدانی توی دانشگاه ما مشهور شده بود که من مسئول ستاد موسوی در دانشگاه خودمان هستم؟ اینقدر از مهندس دفاع کرده بودم که شهرهی آفاق شده بودم. بیرون دانشگاه هم ما را حامی موسوی تصور کرده بودند. اما چه شد؟ آن موسوی کجا رفت؟ آیا این همان موسوی است که نخست وزیر امام بود؟»
چند بار تلفنی حرف زدیم. هرچه خواستم حضوری باهاش صحبت کنم، فرصتی پیش نیامد که حضوری همدیگر رو ببینیم. تا خبر آمد که دستگیر شده. جا خوردم. چون شخصاً به عنوان یه دوست ِ خیلی عزیز برام بود. هر روزی که اخباری دربارهی حمزه میآید، دوست دارم نوشته باشد که آزاد شد.
حمزه آدم معقولی بود. دغدغهاش این بود که شکاف بین اجتماع رو پر کنه. شکاف حزباللهیها و غیر آنها. شاید به خاطر همین هم بود که موسوی رو بهترین گزینه میدانست.
یه بار همین موضوع رو دربارهی وبلاگها طرح کرد. من هم تعدادی وبلاگنویس حزباللهی بهش معرفی کردم. همه رو گذاشت توی یه پست. چند جا رو سوتی داد. وبلاگ خودم را هم گذاشتم توی لیست. جلوی اسم وبلاگم هم نوشته بودم، خودم! همونجوری گذاشته بود. فوری اصلاح کرد. دلم میخواد دوباره باهاش حرف بزنم. بحث کنیم.
نمیدانم اتهامش چیه، اما دلم رضا نیست که حمزه مثل «آنها» باشد. خدا کند زودتر کابوس ِ این روزها تمام شود.
سلام
محض یه عادت بی خود
که بیام و سر بزنم
ولی هر دفعه که می یام زیر لب یه چیز هایی به خودم می گم
بازم محض یه عادت بی خود دیگه
یه فکری به حال باز شدن قسمت دیدگاه ها بکنید
وبلاگتونم به سختی باز می شه
بعد از همه اینها
برادر گرامی
یه سوزن به خودتون بزنید یه جوالدوز به مردم